آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و دفتر ستاره ها

چند روزی میشه که برای آرینا یه دفتر ستاره ها درست کردم. هر کار خوبی که انجام بده ستاره می گیره. هر کار اشتباهی هم ضربدر داره. هر ضربدر یه ستاره رو از بین می بره. هر پنج ستاره هم یه بادکنک یا تخم مرغ شانسی جایزه داره. دیروز جیغ زد و یه ضربدر گرفت   و برای اینکه ستاره هاشو از دست نده می گفت مامان من دخر خوبی شدم دیگه جیغ نمی زنم پاک کن داری ضربدر رو پاک کنم. یه دنیا دستت دارم عسل مامان   ...
27 مرداد 1391

آرینا و پارک

دیشب خانوم گل رو بردیم پارک شرکت نفت. وقتی میره اونجا به خاطر نور پردازی و انواع وسایل متنوع بازی دیگه یر از پا نمشناسه. کلی بازی کرد. با یه دختر کوچولو ناز هم دوست شد. اسمش رو پرسید اونم گفت من ترنم هستم. ترنم حدود 4 یا 5 سالش بود ولی اینقدر مهربون که نگو. چون می دونست آرینایی کوچولوتره هم تو سوار شدن وسایل مواظبش بود هم خیلی خوب باهاش بازی می کرد. من خیلی خوشحالم که آرینایی داره دوست پیدا کردن رو یاد می گیره. آرینا و ترنم کوچولو با هم عکس هم گرفتن که داخل گوشی خاله یاسی موند. هر وقت گرفتم حتما اینجا هم میزارمش. ...
25 مرداد 1391

آرینا و فرحزاد

قبل از ماه رمضان یه شب تصمیم گرفتیم شام بریم فرحزاد. هر چی بعد از ظهر به این دخملی طلا گفتم یه چرت بخواب، گوش نداد که نداد. موقع رفتن تو ماشین خوابش برد. وقتی رسیدیم من بغلش کردم اول فکر کرد رفتیم خونه گوشه چشمش رو باز کرد و نگا نکرد، بعدیه دفعه پا شد و گفت پارکینگ نیست، اینجا پارکه. گفتم نه اومدیم باغ گردش شام بخوریم. سریع از بغل من اومد پایین و شروع کرد به دویدن. خیلی براش جذاب بود. رفتیم رو یه تخت نشستیم زیر تخت بغلی ما یه پیشی نشسته بود. آرینا یه لقمه خودش غذا خورد یه لقمه داد به پیشی. اون شب به هوای پیشی کلی غذا خو...
12 مرداد 1391

آرینایی و برج میلاد

  دیشب آرینا رو برای گردش بردیم برج میلاد. اونجا جشنواره تابستانی بر پا بود. خیلی جالب بود و به آرینا حسابی خوش گذشت.   کارگاههای مختلفی برپا بود مثل ماهیگیری از استخر، سفالگری، نقاشی، خمیر بازی و ... برای همه سنین برنامه بود. رقص محلی هم در فضای باز اجرا می شد. موقع اومدن نمایش عروسکی همراه با شعر و موسیقی هم بود که دخملی حسابی استقبال کرد. ...
11 مرداد 1391

آرینا و جایزه ماماجی

  دیشب بعد از افطار حدود ساعت نه شب، ماماجی به من زنگ زدند و گفتند که اگه خونه هستین می خوام برای آرینا یه جایزه بیارم. من هم به آرینا گفتم چون دختر خوبی هستی ماماجی برات یه جایزه خریدن. کلی ذوق کرد. گفت بریم بیاریم، که گفتم الان زنگ در رو می زنن و ما میریم پایین و جایزت رو می گیریم. دمپایی پوشید و پشت در منتظر شد.  تا زنگ زدن آیفون رو برداشت و گفت برای من جایزه آوردین. رفتیم و تشکر کردیم و کادو رو گرفتیم. تا رسیدیم تو خونه گفت بازش کنید.  وقتی باز شد همون چیزی بود که دلش می خواست.     میز و صندلی اتاق کودک. رو...
5 مرداد 1391

آرینا و باز هم کتاب داداشی

در کتاب داداشی یک قسمتی هست که میگه: نامه رسان آورده چند تایی نامه امروز چه حیف که من کوچیکم نامه ندارم هنوز. چهارشنبه شب آرینا در حال خواندن این قسمت بود که به من گفت: مامان چرا من کوچیکم و نامه ندارم؟ من بهش گفتم: دوست داری نامه داشته باشی؟ گفت: بعله. ولی من که کوچیکم. بهش گفتم: چون دختر خیلی خوبی هستی، فکر کنم فردا نامه رسون برات نامه بیاره. وقتی نامه بیاره مثل عکس کتاب داداشی از زیر در میاندازه تو و صبح که بیدار بشی اونو می بینی. یه کم فکر کرد و گفت: فردا صبح؟ گفتم: بله. با بابایی تصمیم گرفتیم که وقتی خوابی یه نامه حاض...
5 مرداد 1391

آرینا و انگلیسی

آرینای دو سال و هشت ماهه، همه حروف انگلیسی رو بلده و هرجا ببینه زود میگه که کدومه.   اعداد رو هم تا ٢٠ بلده بشمره. تازه شماره خونه ماماجی رو هم یاد گرفته. باهوش مامان. راستی یادم رفت بگم تانگو هم بلده برقصه. ...
5 مرداد 1391

تولد یکسالگی وبلاگت مبارک عزیزترینم!

تولد یکسالگی وبلاگت رسیده عزیز دلم برایت سلامتی و سعادت آرزو می کنم. امیدوارم بتونم وبلاگت رو به روز نگه دارم و  خاطرات قشنگت که توی قلبم هست، برات ثبت کنم. هزاران هزار بار دوستت دارم بهترینم. ...
1 مرداد 1391
1